عشق بین من و تو 5

قسمت دوم
سلام اومدم با یه پارت طولانی
*هیلدا *
رویای شیرین و قشنگی بود رقص تموم شد
یه دو سه ساعتی گذشت تقریبا آخر عروسی بود قرار بود که جلوی در خونه ی عروس و داماد بزن برقص بشه پس بعد از تالار می رفتیم اونجا
*جلو در خونشون* (😂🤦♀️)
نازنین مثل خواهر بزرگ تر من میمونه همش یک سال باهم فاصله ی سنی داریم 15 ساله باهم دوستیم اما تا حالا یک دعوا هم نکردیم
حلما هم مثل دوست صمیمی
توی فکر بودم که حلما و نازنین دست منو گرفتن و بردن وسط خلاصه هرچی توی تالار نرقصیده بودیم اونجا رقصیدیم
یک ساعت هم اونجا بودیم موقع رفتن بود داشتیم توی ماشینا تقسیم می شدیم ولی منو نازی حلما امیر و یاسر و یاسمن میخواستیم بریم بیرون رفتیم سمت ماشین ها منو امیر پشت بقیه بغل هم با فاصله راه میرفتیم یهو پاشنه ی کفشم گیر کرد گفتم مغز الان پخش زمین میشه که امیر سریع خودش رو بهم رسوند اوووف گند خورد توی برنامه مون
امیر گفت :
لازمه پاشنه بلند بپوشی که پات پیچ بخوره ؟.
- کسی گفته بود منو بگیری تو که از من بدت میاد میداشتی پخش زمین شم
یاسر گفت: خیل خوب بسه منو یاسمن باهم
نازی و حلما گفتن : ما میخوایم باهم بریم
منو امیر باهم گفتیم : پس ما چی؟
همه زدن زیر خنده نازی گفت : خوب خنگا شما باهم بیاید دیگه
سوییچ از توی کیفم در آوردم و سمت نازی انداختم رو هوا گرفت و گفت: مرسی اجی کوچولو
گفتم: خوبه حالا ازش یک سال کوچکترم
امیر گفت : بیا حالا غر نزن
همه راهی شدن امیر یک قدم برداشت وقتی دید من نمیام گفت : بجنب دیگه
گفتم: پام درد میکنه دوباره میوفتم ها
به سمتم اومد دستم و گرفت و توی آرنجش حلقه کرد لبخند پنهانی زدم
نشستیم توی ماشین یکم گذشت بهش گفتم: ممنون گرفتیم نیفتادم
گفت: خواهش میکنم
ازش پرسیدم: چرا بهش پیشنهاد ازدواج ندادی ؟
امیر: کی ؟
هیلدا : حلما دیگه
چیزی نگفت منم دیگه ادامه ندادم
*امیر*
از اول تا آخر عروسی نمی تونستم چشم ازش بردارم خیلی خوشگل شده بود داشتیم کنار هم با فاصله راه میرفتیم که یهو پاش پیچ خورد سریع گرفتمش وگرنه پخش زمین میشد
هر کاری کردم نتونستم بهش پیشنهاد ازدواج بدم توی فکر بودم که صدایی منو به خودم آورد : الان بهش پیشنهاد بده
هیلدا بود کاش میشد بگم خودتی اون دختری که جونمم به خاطرش میدم
گفتم: این طور میخوای
گفت : آره میخوام خوشبختی تو رو ببینم
بعد این حرف سریع سرش رو برگردوند
گفتم: باشه
رسیدیم یکم قدم زدیم همه میگفتن و میخندیدن
اما من غرق شده بودم توی افکارم هیلدا هم همین طور بود
بسه دیگه همین جا تموم میکنم گفتم :
یک لحظه وقت تون رو میدی به من همه ی بچه ها به من نگاه کردن ادامه دادم .....
من بگم چی ادامه داد ادامه داد بقیه برای پارت بعد 😁😂
_