نیمه ی وجودم‍..❤️‍🔥1

Hilda Sarmady Hilda Sarmady Hilda Sarmady · 1404/1/13 21:45 · خواندن 4 دقیقه

با یه رمان خیلی قشنگ اومدم 

 

 

ای که با نامت جهان اغاز شد

                     دفتر ماهم به نامت باز شد🌱☁️

بعد مدت ها بع یه عروسی توی روستا دعوت شدیم که فامیل درجه یک ما نبود اما یکی از تزدیک ترین اقوام یه پسر خوشتیپ قد بلند مهربون بود .

ساعت ۶ صبح راهی روستا شدیم و وسایلامونو چیدیم داخل ماشین و به سمت روستا حرکت کردیم بعد از ۲ الی ۳ ساعت راه پر پیچ و خم بلخره به روستا رسیدیم ، بعد از تعویض لباس ها و خستگی در کردن من و مامانم اماده شدیم که بریم خونه عموم و بهشون سری بزنیم.

_ارغوان دخترم آماده شد؟

+اماده شدم مامان جون بریم

بعد از ۲۰ دقیقه رسیدیم خونشون به محض اینکه از حیاط وارد شدیم با تعداد زیادی کفش جلوی در مواجه شدم 

+اوف چه همه ام مهمون دارن اصلا من چرا اومدم داشتم با خودم غر غر میکردم که با صدای مامانم رشته افکارم پاره شد

_ارغوان برو دیگه

+باشه مامان جون بریم

چند تقه ای به در زدیم و وارد شدیم 

چی ؟ اینا ....اینجا چیکار میکنن؟

با صحنه ای که دیدم چشمام چهار تا شد اخه چطور ممکنه

 

کلی علامت سوال تو ذهنم ایجاد شده بود 

اخه خونواده اون پسر اینجا چیکار میکنن ( امیر)

تو فکر و خیال بودم که با صدای دختر عموم به خودم اومدم

+چطوری ارغوان

_خوبم تو چطوری 

خلاصه احوالپرسی کردیمو و نشستیم بعد از چند دقیقه همینطور که در حال صحبت کردن بودنند مادر امیر اقا که اسمش الهه بود گفت یکم دیگه امیرم میرسه تو راه 

با این حرف گل از گلم شکفت قلبم به تاپ و توپ افتاد اخه خیلی وقت بود که ندیده بودمش و وقتی اسمش میومد یه جوری میشدم یه حس خیلی خوبی بهم دست میداد

همینطور که با دختر عموم سارا در حال صحبت کردن بودم یهو زنگ خونه به صدا در اومد 

سارا:من باز میکنم

با رفتن سارا چشمم به در دوخته شد 

سارا: بفرمائید از این طرف 

با اون قد بلندش از در وارد شد و با همه سلام و احوالپرسی کرد به من که رسید یه نگاهی عمیق بهم کرد و اروم و زیر لب سلامی کردمو و بعد رفتمو سر جام نشستم 

بعد از اینکه همه نشستیم فقط یدونه جا مونده بود که امیر بشینه اونم فقط و فقط روبه روی من .

اخه مرد موئمن جا قحطی بود 

با خوشحالی فراوون اومد و نشست

چند دقیقه ای گذشت و همه در حال صحبت کردن بودن ، مدام سعی میکردم نگاهمو ازش بدزدم اما نمیشد گردنم درد گرفته بود ، اروم سرمو بالا اوردم که دیدم زل زده بهم و همینطور نگاه میکنه یه طوری معذب شدم و دوباره سرمو انداختم پایین بعد از چند دقیقه دیگه واقعا گردنم داشت می شکست سرمو بالا اوردم که دیدم همینطور داره نگام میکنه چشماش یه برقی میزد که توجه ادمو به خودش جلب میکرد .

محو تماشا کردنش بودم و صورتم از خوشحالی و هیجان قرمز شده بود تو عالم رویا بودم که دیدم سارا هی میزنه به شونم و میگه بسه بابا با نگاهاتون خوردین همدیگرو 

دستی روی موهام کشیدم و اروم زیر لب به سارا گفتم: هیس بابا ساکت باش دیگه چقدر بلند حرف میزنی 

+باشه اروم باش چیزی نگفتم که 

ساعت ها گذشت و بعد از کلی گپ و گفت مامانم از جا بلند شد کع بره 

+ارغوان اماده شو بریم کم کم.

به من و من افتادم اخه دلم نمیخواست برم خونه میخواستم یکم دیگه اینجا بمونم ، تا خواستم حرفی بزنم سارا که از همه چی خبر داشت پرید وسط حرفمون و گفت زن عمو نمیشع ارغوان امشبو اینجا بمونه اخه منم که تنهام 

+باشه بمونه اما مگه قرار نبود امشب همه باهم بریم عروسی 

_باشع زن عمو جون تا قبل از هوا تاریکی خودم ارغوانو میرسونم پیشتون

+پس اگه اینطوره باشه ، خب دیگه من برم خدا حافظ.

بعد از اینکه مامانم رفت همه نشستیم اروم زدم به شونه سارا

+دختر عجب کار خوبی کردیا! دمت گرم

_من بخاطر تو هرکاری میکنم یکی طلبت خخخ

+باشع جبران میکنم دختر عموی خوشگلم

شروع کردم به چاپلوسی تا یکم خرش کنم و همیشه همینحور پشتم باشه.

بعد از چند دقیقه همه بلند شدن که برن توی روستا یه دوری بزنن و از موزه هاش دیدن کنن ، همه از در رفتن بیرون و فقط من و سارا و امیر داخل خونه بودیم عموم یه قدم به سمت در رفت و برگش، با دیدن ما سه تا که داخل خونه بودیم روبهمون کرد و گفت : بچه ها شما نمیاین 

اروم زدم به شونه سارا به معنی اینکه یه بهانه ای بیار که نریم

+باباجون هوا گرمه شما برین خوش بگذره

عموم سری به نشونه تایید تکون داد و در و بست .

 

 

 

 

اینم از یه پارت طولانی 

شرط 

سه لایک 

دو کامنت 

۴۲۰۰کارکتر