نیمه وجودم...❤️🔥35
30 شهریور · · خواندن 4 دقیقه ......36❤️🔥
+راستی عسللللللل
_یا امام هشتم...چتههه چرا داد میزنی سکته کردم
+تو به این زودیا سکته نمیکنی
_ارغواننننن
+خب اول خوب و بگم یا بد؟
_چیو؟
+دوتا خبر دارم
_وای امروز اصلا حال و حوصله خبر بد ندار اول خوبو بگو
+باشه پس میگم.........بلخره پدر محترم اجازه داد یعنی دیگه منم میتونم برم سرکارررر
لبخندی به لب گرفت و چمشاشو ریز کرد:
_اوهااا اینکه خیلی خوبه....پس یعنی از این به بعد ارغوان خانوم ازاده و هررزو با....
+عسللللل ببین تروخدا شروع نشده داری مزخرف میگی من تا امروز دوست پسر داشتم که بخوام از این به بعد داشته باشم!
نیشش تا بناگوش باز شد و با چشم و ابرو اشاره ای کرد به طرف مقابل.....نگاهشو دنبال کردم؛ انتهاش ختم شد به جناب رستگار!
از عال بیخبر خیلی جدی و اخم کرده سرش تو گوشی بود...
چشمامو تو حدقه چرخوندم:
+توبه استغفرالله ببین چی میگیی
_مگه دروغ میگم تو داری تلاش میکنی واقعیت و نبینی ولی دختر شما جفتتون عاشقینن عاشققققق میفهمی
شایدم حق با عسل بود!
البته صددرصد که حق با عسل بود خودمم اینو میدونستم فقط از به رو اوردنش به اندازه موهای سرم خجالت میکشیدم...!
+اوف عسل ببین بحث و چطوری عوض کردی دو دقیقه هیچی نگو بزار خبر بد و بگم
_منکه دارم فقط وضعیت و برات شفاف سازی میکنم ولی....باشه بگو
+خبر بد اینه کع کار خوب سراغ ندارم
_میخوام بگم تو ام بیا داخل همین شرکتی که من میخوام برم .........
+نه عسل اون نمیشه تازه خودتم روز اول کاریته نمیشه فورا منم بیام
هردو هم زمان نفس عمیق سر دادیم و به ساعت بالای تخته چشم دوختیم
متوجه نگاه امیر شدم، انگار خیلی بلند نفس کشیدیم....مزاحم کارش شدیم!
لبخندی تمسخر امیز به لب گرفتم که با بی احساس بودنش پاسخ داد!
میمردی یه لبخند بزنی...!
شاید نخواسته جلوی بچه ها کسی بویی ببره اینطوری رفتار کرد با خودم کلنجار میرفتم که صدای دینا دم گوشم کاری کرد یهو از ترس کل بدنم یه ریزه بلرزه!
+ارغوان اگه بقیه بفهمن که یکم پیش روی پله ها چیکار میکردی چی میشه؟
حالا یه طوری میگه انگار چیکار کردیم!
خوبه قشنگ نشسته نگاه کرده انگار فیلم سینمایی تماشا میکرده....
باید گردن نمیگرفتم واگرنه سر هردومون به باد میرفت
+تو چی میگی چه پله ای از کجا میاری این حرفا رو؟
_عا ارغوان خیلی زشتع خودم یکم پیش دیدم رو پله ها با معلممون داشتی حرف میزدی اونم فیس تو فیس
+خب کع چی چیکار کنم؟
_نه عزیزم تو کاری نمیکنی من میکنم
از اونجایی که شناخت کافی روی دینا داشتم مطمئن بودم الان بلند میشع و میره روی صندلی ها و خوشحال و شاداب میخواد زهرشو بریزه!
از جاش بلند شد و صداشو صاف کرد
بفرما گفته بودم!
+خب خب بچه ها یه خبر عالی براتون دارم
نه مثل اینکه اینبار واقعا باید جلوشو بگیرم!
_ساکت شو دینا
امیر نگاهش چرخید سمت دینایی که وسط کلاس سرپا ایستاده و صداشو انداخته بود تو گلو
+عه ارغوان خیلی زشتع اینو نگم من نمیتونم پنهون کاری کنم من مثل شما نیستم که!( گگگگگ)
_دینا ساکت شو برات بد تموم میشه
با بی توجهی به حرفم ادامه داد
+میدونید........... من یکم پیش ارغوان و روی پله ها درحالی دیدم که داشت با.......
هنوز حرفش تموم نشدع بود
مجبور بودم این کارو بکنم. دستمو اوردم بالا و یه سیلی نسار صورت خوش فرمش کردم( دلم خنک شد 😌)
حرفشو قطع کرد و دستشو گذاشت روی صورتش، چشماش پر اشک شده بود
عجب غلطی کردم حالا تا یه ماه عذاب وجدان میگیرم شبا خوابم نمیبره!
صدایی از انتهای کلاس به گوش رسید:
+اوها....دینا رفت با برف سال دیگه بیاد!
ای داد.....الانه کع جنگ جهانی دوم شروع بشه دختر تو نمیشد لالمونی بگیری همینجورم اوضاع قاراشمیشع!
نگاهم چرخید سمت امیر که با دو چشم از کاسه بیرون زده نگاهم میکرد
فک کنم از من انتظار اینو نداشت
از این لحضه به بعدشو خدا بخیر بگذرونه
نفرتی که بهم داشت الان به توان هزار شده بود و چشماش لبریز از خشم نگاهم میکرد
بغضش ترکید و از کلاس رفت بیرون....
سر جام خشکم زده بود
این چه کاری بود کردم، ولی حقش بود چرا مدام تو کارام دخالت میکنه؟!
انتظار داشتم زنگ بخوره و همگی از کلاس برن بیرون تا بلکه بتونم با کاری که کردم کنار بیام که یک ان با غرشی از طرف امیر قلبم از جا کنده شد:
+خانم راهگان این چه کاریه؟
زبونم بند اومده بود نمیتونستم در مقابلش حرفی بزنم
از همه چی بیخبر اینطوری سرم داد زد اونم جلوی 30 تا دانش اموز...ایکاش حداقل میدونستی دلیلش چیه؟!
عسل بلند شد و دستمو گرفت
+ارغوان اروم باش چیشده؟
ناگهان طوری که خودمم متوجه نشدم چشمام شد کاسه خون!
تو خودم فرو رفته بودم که دوستای دینا اومدن سمتم...
+دختره پرو فکر کردی کی هستی که دست رو دینا بلند میکنی
عسل پرید وسط
_بچه ها لطفا اروم باشید ببینیم قضیه چیه
نازنین با عصبانیت عسل و هل داد:
+تو چی میگی دخالت نکن
عسل عقب عقب رفت و خورد به گلدون روی میز امیر که با یه حرکت افتاد کف کلاس و خورد خاکشیر شد..
نازنین یه قدم اومد سمتم و درحالی که دست در هوا میچرخوند داد زد:
+تو چه غلطی کردی عوضی
با این جمله فیوزام اتصالی کرد و از خود بیخود شدم
این به کی گفت عوضی؟!
یه نگاه به رفیق خودش بندازه میتونه عوضیو تشخیص بده!
جلو صورتش وایستادم
+حد خودتو بدون بفهم داری چی میگی
دستشو جلو اورد و با قدرت از روی دوشونم به عقب هل داده شدم:
_ندونم چی میشه چه غلطی میکنی
تا پارت بعد خدافظ شوماااا