نیمه ی وجودم...❤️🔥34
26 شهریور · · خواندن 5 دقیقه پارت 34
از بابا خدا حافظی کردم و رفتم داخل مدرسه.
مثل اینکه دیر کرده بودم داخل حیاط هیچکس نبود
+خدایا اون از روز اول اینم از روز دوم!
بدو بدو به سمت سالن رفتم جلو دفتر مدیر مکثی کردم، امیر داخل دفتر بود خداروشکر هنوز نرفته بود داخل کلاس
اروم و مخفیانه از جلو دفتر رد شدم طوری که کسی ردی از خودم به جا نزارم پا به فرار گذاشتم...
هر دو پله رو یکی میکردم و میرفتم بالا که یهو با گره ای دور مچ دستم به عقب برگشتم
چیزی نمونده بود بیفتم پایین که یک ان با شدتی که من میدوییدم و مچ دستم توسط فردی اسیر شده بود به عقب برگشتم
جیغ خفه ای کشیدم که با چهره خشن و جدی امیر بالای سرم مواجه شدم
یک لحضه به خودم اومدم.....توبه استغفرالله من از کی میوفتم بغل پسرای مردم!
اصلا نمیتونم این قسمتو رمانتیکش کنم زهره ترک شدم اخه ادم چرا باید سر صبحی با گرفتن مچ دست صبح بخیر بگه..
یه طوری محکم کمرم و بین دو دستش گرفته بود که نمیتونستم جم بخورم.....انگار گروگان گرفته!
نگاهم دوخته شد به چشمای عصبیش
خدا میدونست چیکار کردم که اینجوری غد بود...
+کجا میری با این عجله
نه مثل اینکه این چهره نرمالشه!
باید به این اخم و دمقای سر صبحی عادت کنم
_وایی امیر سکته کردم دارم میرم داخل کلاس دیگه
از روی دستش بلند شدم:
+نمیگی اینجوری بدو بدو میکنی میفتی
_منکه داشتم راهمو میرفتم اگه دستمو اینجوری نمیگرفتی نمیوفتادم که
+اها الان چون جونتو نجات دادم مقصر شدم؟!
_ وایی خدایا باشه خیلی ممنون که جونمو نجات دادی میشه دستمو ول کنی الان برم داخل باز باید دوساعت غر غرای معلممو گوش کنم
زد زیر خنده
_چیشده چیز خنده داری هست؟
+پس باید غر غرای معلمتو گوش کنی اره؟!
سکوت کردم....
سر صبحی شوکی بهم وارد شد که جز سکوت کار دیگه ای ام نمیتونستم بکنم!
+معلمت منم!
ای وای عجب حافظه قوی دارم من!
_عه.......یه لحضه فراموش کردم
با نیم سانت فاصله مقابل یکدیگه ایستاده بودیم که یهو صدای مدیر از ته سالن کاری کرد مثل فشنگ بپریم هوا:
+جناب رستگار !!!!!
درحالی که من از ترس رنگم پریده بود خیلی ریلکس درحالی که صاف صاف تو چشمام نگاه میکرد صداشو صاف کرد و قدمی فاصله گرفت:
_بله
+میشع یع لحضع بیاین؟
سپس از دیدمون محو شد.....
وای عجب غلطی کردما نکنه اشتباه برداشت کرده باشه!
اوف اخه دختر تو مگه عقل نداری حداقل تو مدرسه فاصلتو رعایت کن!
دستام یخ کرده بود.....اگه اطلاعات اشتباه به گوش خونوادم برسونه؟؟؟
وای چع خاکی به سرم بریزم
از استرس یه جا خشکم زده بود که امیر برگشت سمتم و با تنظیم کردن لحن صداش پچ زد:
_اروم باش....برو سر کلاست
سپس چرخید و خواست به سمت دفتر مدیر قدم برداره که یک ان دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم:
+امیر یه لحضع وایستا......مارو دیدن؟
دستامو گرفت تو دستش؛ عجب گرمایشی داشت!
رسما مثل یه سرم ارامش بخش بود....!
_نه دورت بگردم چیزی ندیدن اروم باش درضمن اگه دیده باشنم من حلش میکنم تو نگران نباش
+مطمئنی؟ امیر اگ......
_چیزی نمیشه خوشگلم برو سر کلاست باشه؟
اب دهنم و پر صدا قورت دادم و ازش فاصله گرفتم....
وای دختر یکم پیش چی گفت؟!
با هر قربون صدقه رفتنش قلبم از این رو به اون میشد انگار با شنیدن هر کلمه از زبونش یه سطل اکلیل میپاشیدن روی کل وجودم
+راستی عسللللللل
_یا امام هشتم...چتههه چرا داد میزنی سکته کردم
+تو به این زودیا سکته نمیکنی
_ارغواننننن
+خب اول خوب و بگم یا بد؟
_چیو؟
+دوتا خبر دارم
_وای امروز اصلا حال و حوصله خبر بد ندار اول خوبو بگو
+باشه پس میگم.........بلخره پدر محترم اجازه داد یعنی دیگه منم میتونم برم سرکارررر
لبخندی به لب گرفت و چمشاشو ریز کرد:
_اوهااا اینکه خیلی خوبه....پس یعنی از این به بعد ارغوان خانوم ازاده و هررزو با....
+عسللللل ببین تروخدا شروع نشده داری مزخرف میگی من تا امروز دوست پسر داشتم که بخوام از این به بعد داشته باشم!
نیشش تا بناگوش باز شد و با چشم و ابرو اشاره ای کرد به طرف مقابل.....نگاهشو دنبال کردم؛ انتهاش ختم شد به جناب رستگار!
از عال بیخبر خیلی جدی و اخم کرده سرش تو گوشی بود...
چشمامو تو حدقه چرخوندم:
+توبه استغفرالله ببین چی میگیی
_مگه دروغ میگم تو داری تلاش میکنی واقعیت و نبینی ولی دختر شما جفتتون عاشقینن عاشققققق میفهمی
شایدم حق با عسل بود!
البته صددرصد که حق با عسل بود خودمم اینو میدونستم فقط از به رو اوردنش به اندازه موهای سرم خجالت میکشیدم...!
+اوف عسل ببین بحث و چطوری عوض کردی دو دقیقه هیچی نگو بزار خبر بد و بگم
_منکه دارم فقط وضعیت و برات شفاف سازی میکنم ولی....باشه بگو
+خبر بد اینه کع کار خوب سراغ ندارم
_میخوام بگم تو ام بیا داخل همین شرکتی که من میخوام برم .........
+نه عسل اون نمیشه تازه خودتم روز اول کاریته نمیشه فورا منم بیام
هردو هم زمان نفس عمیق سر دادیم و به ساعت بالای تخته چشم دوختیم
متوجه نگاه امیر شدم، انگار خیلی بلند نفس کشیدیم....مزاحم کارش شدیم!
لبخندی تمسخر امیز به لب گرفتم که با بی احساس بودنش پاسخ داد!
میمردی یه لبخند بزنی...!
شاید نخواسته جلوی بچه ها کسی بویی ببره اینطوری رفتار کرد با خودم کلنجار میرفتم که صدای دینا دم گوشم کاری کرد یهو از ترس کل بدنم یه ریزه بلرزه!
+ارغوان اگه بقیه بفهمن که یکم پیش روی پله ها چیکار میکردی چی میشه؟
حالا یه طوری میگه انگار چیکار کردیم!
خوبه قشنگ نشسته نگاه کرده انگار فیلم سینمایی تماشا میکرده....
باید گردن نمیگرفتم واگرنه سر هردومون به باد میرفت
+تو چی میگی چه پله ای از کجا میاری این حرفا رو؟
_عا ارغوان خیلی زشتع خودم یکم پیش دیدم رو پله ها با معلممون داشتی حرف میزدی اونم فیس تو فیس
+خب کع چی چیکار کنم؟
_نه عزیزم تو کاری نمیکنی من میکنم
از اونجایی که شناخت کافی روی دینا داشتم مطمئن بودم الان بلند میشع و میره روی صندلی ها و خوشحال و شاداب میخواد زهرشو بریزه!
از جاش بلند شد و صداشو صاف کرد
بفرما گفته بودم!
+خب خب بچه ها یه خبر عالی براتون دارم
نه مثل اینکه اینبار واقعا باید جلوشو بگیرم!
_ساکت شو دینا
امیر نگاهش چرخید سمت دینایی که وسط کلاس سرپا ایستاده و صداشو انداخته بود تو گلوش:
+عه ارغوان خیلی زشتع اینو نگم من نمیتونم پنهون کاری کنم من مثل شما نیستم که!
5820 کارکتر