پروانه ی آبیم 🧚🏻♀️ 3
2 مهر · · خواندن 2 دقیقه پارت جدید
نمیدونم از قدیم حرکاتش همین قدر حرص درار بود یا بعد از ازدواج با پدرم به خاطر تنفری که ازش داشتم این حس و پیدا کرده بودم!
هر چی که بود موفق شد عصبیم کنه.
زن بیچاره فوری بازوی دختر و گرفت و گفت:
-ببخشید خانوم جان...الان جمعش میکنم
ترلان بالاخره دست از تحقیر و توهین به خدمتکارا برداشت و به طرفم چرخید.
با لبخند بزرگی که روی صورتش نشوند دستش و به طرفم دراز کرد تا منو تو آغوش بگیره:
- خوش اومدی هانی
چقدر از دیدنت خوشحالم
دلم برات تنگ شده بود
خوبه که برای مراسم سوم خودت و رسوندی
دستم و روی تخت سینه ش گذاشتم تا بیشتر از اون جلو نیاد،و بعد گفتم:
-بهتره این مسخره بازی و تموم کنیم و بریم پیش مهمونا
ترلان اخمی کرد و با دلخوری ساختگی گفت:
-دارلینگ؟
مثلا بابات فوت کرده یکم مودب باش
در حالیکه به خدمتکارا نگاه کردم که ازمون دور میشدن سرم و نزدیک گوشش بردم و با پوزخندی گفتم:
-زن بابای عزیزم، بهتره برای من نقش بازی نکنی
چون اصلا حوصله ی اراجیفت و ندارم
پس بهتره دهنت گشادت و ببندی تا برات نبستم
میدونی که خوب بلدم
در ضمن این مدتم که اینجام بهتره که جلوی چشمام آفتابی نشی والا بد میبینی
شیر فهم شد؟
ترلان منو خوب میشناخت،میدونست چکارایی از دستم بر میاد
به خاطر همین با چشمای ترسیده یه قدم عقب تر رفت.
همینکه هنوز میتونستم به راحتی حد و حدودشو بهش نشون بدم باعث میشد احساس بهتری داشته باشم.
آب دهنش و با صدا قورت داد و آروم گفت:
-گرشا من...
دستم و روی بینیم گذاشتم و هیس کشداری گفتم:
-هیــــس...فقط خفه شو و جلوی چشمام نباش
همین
صاف وایسادم و بعد از اینکه با حالت نمایشی یقه ی کتم رو مرتب میکردم
به طرف سالن رفتم تا با فامیلی روبرو بشم که سالها ازشون دور بودم.
عمو پرویز اولین نفری بود که جلو اومد،مردونه همدیگه رو بغل کردیم
و منو محکم بین بازوهاش نگه داشت.
شاید اون و دخترش تنها کسایی بودن که دلم میخواست باهاشون معاشرت کنم.
بعدش خاله شراره؛ مادر ترلان جلو اومد، مار هفت خطی که به شیطان هم درس میداد.
وقتی منو تو آغوش گرفت با لحن بغض داری گفت:
-عزیز دلم...عطر خواهرم و میدی
چرا اینقدر بی معرفت شدی گرشا جان
مادرت تو رو به من سپرد
نمیخوای یه سر به خاله ی پیرت بزنی؟
لبخندی که زدم زیادی مصنوعی بود،لبم و به گوشش چسبوندم و آروم گفتم:
-خاله میدونی که حالم و بهم میزنی؟
خسته نشدی از این همه دروغ؟
وقتی صدای نفس های تند شده شو شنیدم ادامه دادم:
-سعی کن زیاد حرص نخوری چون نمیخوام خرج بوتاکس بیشتری بیفته گردن شوهرت
رید بهش😏