نیمه وجودم‍..❤️‍🔥 3

Hilda Sarmady Hilda Sarmady Hilda Sarmady · 1404/1/18 01:09 · خواندن 3 دقیقه

سلام سلام 

از اینکه از رمان خوشتون اومده خوشحالم 😂

 

_خب خیلی وقت بود میخواستم اینو بهتون بگم اما فرصت مناسبی پیدا نمی‌کردم

قلبم داشت از جا در میومد وایی خدا یعنی چی میخواد بگه چشمام برق میزد حالتم دست خودم نبود یه حس عجیبی داشتم

+ ، م..من....دیوونه وار..... 

سارا: جیغغغغغغغغغغ

با ترس از جام بلند شدم و ترسیده به سمت اشپز خونه دوییدم

+سارا خوبی ؟ چیکار کردی؟ سوخت دستت

_خوبم خوبم من چیزیم نشد فقط استکانا شکست

+فدای سرت پاشو بریم به دستت کرم بزن تا کبود نشده

دست سارا رو گرفتم و از اشپز خونه اومدیم بیرون

+سارا خانم حالتون خوبه ؟

_من خوبم ممنون

+سارا بیا این کرمو بزن سوزش دستت کمتر میشه

کرمو از دستم گرفت : ممنون

یکم بعد که سوزش دست سارا بهتر شد باهم دیگه به سمت اشپز خونه رفتیم تا گند کاری خانومو جمع و جور کنیم 

همینطور که مشغول مرتب کردن بودیم روبه سارا کردم و ازش پرسیدم.

+سارا یه چیزی ذهنمو درگیر کرده 

_بگو ببینم باز چی این ذهنتو درگیر کرده

+ببین هنوز نگفته داری اذیتم میکنی

_باشه بگو

+یکم پیش که توی حیاط بودیم امیر یه چیزی بهم گفت که کلا ذهنم پریشون شد

_چی گفت دختر بگو دیگه مردم از فضولی

+داشت میگفت که دیوونه وار ...... که بعدش خانوم گند کاری کردی نتونستم بفهمم چی میخواست بگه به نظرت چی میتونه باشه

_اوه منم گفتم چی میخوای بگی اینو که میدونستم خب شاید میخواسته بگه دیوونه وار عاشقت شده یا ....

+نه بابا دیگه چی به این زودی چرت نگو

_پس  میخواسته بگه دیوونه وار ازت متنفرم خب چی میتونه باشه

+اوف چمیدونم ؛ وایسا یه لحضه تو یکم پیش گفتی اینو که میدونستی ؟

_ من ....من که اینو نگفتم

+چرا یکم پیش خودت گفتی دقیقا عین همینو وایسا نکنه حرفامونو گوش میکردی!؟ 

 

بعد از چند دقیقع سارا سع تا چایی ریخت و گذاشت توی سینی 

+ارغوان بیا تو ببر میترسم باز بریزه 

_باشه بده به من 

وارد سالن شدیم و چایی و به سمت امیر گرفتم یه لبخند ملیحی بهم زد و دستشو به سمت چایی ها برد و یکیو برداشت.

هممون چایی هامونو برداشتیم و درحال نوشیدن بودیم که امیر پرسید: خدا بد نده چیشد سینی از دستتون افتاد؟

چایی تو گلوی سارا گیر کرد و به سرفه افتاد 

+اها سارا داشت برامون چایی میاورد یهو گربه اومده بود تو اشپز خونه سارا ام ترسیدع بود و سینی از دستش افتاد

_یعنی دلیلش گربه بود؟

+اره دیگه پس چی میتونه باشع

اوف ، این پسره حس ششمش همیشه فعاله من چمیدونم چرا چایی هارو ریخت البتع من که میدونم ولش کن بیخیال، و به چایی خوردنم ادامه دادم.

یکم بعد زنگ خونه به صدا در اومد مثل اینکه عموم اینا برگشتن! به سمت در رفتم و باز کردم به محض اینکه از در وارد شدن همه رفتن سراغ وسایلاشونو اماده شدن ؛ دیگه شب شده بود و وقت اماده شدن برای عروسی بود .

هر کسی داشت کار خودشو میکرد و منم این وسط مونده بودم که امیر گفت: تو چطوری میخوای بری خونه؟

_نمیدونم همه دارن کار خودشونو میکنن

+اماده شو من میرسونمت!

_چی ؟ نه امکان نداره عموم نمیزاره 

+اماده شو برو جلو در الان میام 

_چی نه نمیشه چی بگم از خونه برم بیرون.

+یه بهانه ای پیدا کن بدو

اروم اروم به سمت زن عموم رفتم : زن عمو جون من دیگه میرم 

_کجا ؟ با کی میخوای بری؟

+خونمون دیگه به مامانم گفتم خودم میام اجازه گرفتم 

_باشه خوشگلم برو 

اوه بلخره تموم شد ؛ کفشامو پوشیدم و از در خونه اومدم بیرون

_داشتم چایی دم میکردم یهویی شد دیگه شنیدم بعدم که سینی چایی از دستم افتاد دیگه

+ولش کن بیخیال اگه دیگه چایی هارو نمیریزی ۳تا چایی بریز بیار 

_وای وای حالا یه چایی بود دیگه باشه میریزم فقط وایسا باهم بریم.