نیمه وجودم‍...❤️‍🔥5

Hilda Sarmady Hilda Sarmady Hilda Sarmady · 1404/1/23 19:34 · خواندن 2 دقیقه

بدو که یه پارت هیجانی منتظرته

 

_اومدم تورو ببینم دیگه

+دست از سرم بردار 

سعید یکی از فامیلای خیلی دورمون بود که محل زندگیشون با ما یکی بود و الانم به همین عروسی دعوت شدن 

_نمیتونم من خیلی دوست دارم دختر

+برو رد کارت سر به سرم نزار

_دختر ازت خواستگاری کردم.....

+خب دیگه جوابتم گرفتی برو رد کارت

همینطور که داشتم میدوئیدم با این کصافتم حرف میزدم که یهو مچ دستمو گرفت

+کجا میدوئی با این عجله ها

_سعید ولم کن 

یه قدم به سمتم اومد.

+ولت نکنم چیکار میکنی

_انقدر داد میزنم تا همه همسایع ها صدامو بشنون

+خنده شیطانی کرد و : هیچکس صداتو نمیشنوه کوچولو ببین انقدر دوئیدی که کلا از اون کوچه رد شدی اینجا کجاست؟ ها؟

نگاهی به دور و برم انداختم اره اشتباه اومدم و هیچکس نیست و توی یه جایی مثل بیابونیم اینجا کجاست؟

خواستم خرش کنم شاید دست از سرم برداره

+سعید تو مگه منو دوست نداری؟

_چرا دوست دارم

+خب دیگه پس امشب میرم با مامانم حرف میزنم بیاین خواستگاریم

_فک کردی میتونی منو با این حرفا خر کنی 

هی یه قدم به سمتم میومد و منم میرفتم عقب تا اینکه به دیوار برخورد کردم نیم وجب فاصله بینمون بود 

_من این فرصتو از دست نمیدم خوشگله

صورتشو نزدیک گردنم اورد و داغی نفسش حالمو داغون میکرد 

هیچ راه فراری نداشتم فقط چشمامو بستم و با خدا نذر و نیاز میکردم که دیدم ازم فاصله گرفت خدایا شکرت بیخیال شد 

چشمامو باز کردم که

 

 

 

چشمامو باز کردم که دیدم امیر ، سعیدو داره میکشه چپ و راست هی با مشت میزد تو صورتش خون کل صورتشو گرفته بود افتاده بود رو زمین و داشت از حال میرفت

+پسره اشغال فک کردی کی هستی ها چه غلطی میکردی مرتیکه حالتو جا میارم

_امیر نزن لطفا نزنش بسه امیرر لطفا ، کشتیش بسه

از سعید فاصله گرفت و اومد سمتم 

+چیه دلت براش میسوزه ، خیلی دوسش داری ها

چشمام پر از اشک شد دهنم قفل کرده بود هیچی نمیتونستم بگم و فقط به چشماش خیره شده بودم.

با عصبانیت داد زد: بگو دیگه ها خیلی دوسش داری 

اشک از روی گونه هام سرازیر شد و بغض کردم 

لحن صداشو تغییر داد : ببخشید نباید داد میزدم

هیچی نگفتم ، باد سردی میومد ، دستمو دور بازو هام حلقه زدم...

+سردت شده؟

_نه من خوبم...

داشتم حرف میزدم که پیراهن روی تیشرتشو درآورد و به سمتم گرفت 

+بیا اینو بگیر بپوش تا سرما نخوردی

پیراهن و از دستش گرفتم: ممنون 

امیر ببین چیکار کردی لباسات خونی شد الان باید برگردی خونه حالا اینو چیکار کنیم الان یکی میاد میبینه 

_میزاشتم این بیشرف هر غلطی میخواست بکنه 

+نه خب ....

_خب نداره اینو میفرستم بره تو ام برو خونه بعدش منم میرم.

گوشیشو از تو جیبش دراورد و با یکی تماس گرفت و یه چیزایی گفت که نفهمیدم بعدشم سوار ماشین شدیمو و تا دم خونه همراهیم کرد 

+ممنون ، ببخشید بخاطر من دعوا کردی لباسات ام کثیف شد

_مهم نیس ، برو داخل...

داشتیم حرف میزدیم که یهو در حیاط باز شد و مامانم سر رسید