نیمه وجودم‍...❤️‍🔥10

Hilda Sarmady Hilda Sarmady Hilda Sarmady · 1404/2/1 17:43 · خواندن 3 دقیقه

این پارت هیجانیههههه بدو 

 

بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد سارا بود. 

+جانم سارا چیشد؟

_ارغوان ماشین ما ام پر شد بابام چند تا از همکاراشو تو تالار دیده میخواد اونارو تا روستا ببره گفت بهت بگم شما با امیر برو

_باشه راستی سارا بابام خبر داره من با امیر میرم 

+اره خبر داره چیزی نگفت چون خونوادشونو می شناسه نگران نباش

_باشه ممنون فعلا

+بای

گوشیو قطع کردم و گذاشتم توی کیفم.

خیلی شلوغ بود یه عالمه ماشین جلو تالار بود نمیتونستم ماشین امیرو پیدا کنم تو این فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد( اقا امیر)

+الو امیر 

_ارغوان کجایی نمیتونم پیدات کنم

+من جلو تالارم شما کجایی؟

_خوبه، خیلی شلوغه نمیتونم با ماشین بیام جلو تالار سمت راست تالار یه زمین خاکی هست من اونجام میتونی بیای؟

+اره میدونم کجاست الان میام 

گوشیو گذاشتم تو کیفم و از جمعیت دور شدم به یه جای خلوتی رسیدم گوشیمو در اوردم به امیر زنگ بزنم که یکی مچ دستمو گرفت ......

با دیدن سعید جیغ خفه ای کشیدم 

+هیییی تو اینجا چه غلطی میکنی؟

_مثل اینکه یادت رفته فامیل دوریم ها منم دعوت شده بودم اومدم عروسی 

+دستمو به سمت خودم میکشیدم : سعید ولم کن برو رد کارت بیخیال من شو

با حالت چندش واری گفت: خوشگله نرم چیکار میکنی به امیر جونت زنگ میزنی؟

+تو اونقدر کتک خوردی ادم نشدی برو گمشو دیگه 

داشتم تلاش میکردم که دستمو ول کنه که صدایی اومد لحن صداش زنونه بود

+سعید بیا دیگه منتظرتیم

سعید با ترس و لرز ازم فاصله گرفت و رفت پیش اون دخترع

خدایا شکرت فرشته نجاتمو فرستادی ، یه لحضه ... اون دختره کی بود؟ بیخیال بابا .

از فرصت استفاده کردمو به امیر زنگ زدم :

+الو امیر من تو زمین خاکی ام که گفتی کجایی پس؟

_پشت همین دیواری ام که میبینی بیا اینجا 

+باشه اومدم

گوشیو قطع کردم و گذاشتم تو کیفم از سرما داشتم میلرزیدم قدم هامو بلند تر کردم و به ماشین رسیدم.

امیر داخل ماشین نشسته بود. در ماشینو باز کردم و سوار شدم .

+سردته؟

_یکم

بخاریو روشن کرد و ماشینو به حرکت دراورد.

اخماش تو هم بود ، چشماش قرمز شده بود این مدلی تا حالا ندیده بودمش.

+امیر خوبی؟ 

چیزی نگفت و سرعت ماشینو بیشتر کرد طوری که هر لحضه امکان تصادف بود .

ترسیده گفتم: امیر چیزی شده؟

 

 

با عصبانیت ماشینو زد تو خاکی و با یه حرکت از ماشین پیاده شد .

چیشد چرا انقدر عصبانیه؟

از ماشین پیاده شدم و رفتم روبه روش وایستادم

+امیر اتفاقی افتاده؟

با چشمای خون گرفته غرید: 

اون مرتیکه سعید اینجا بود ،تو به من چرا نگفتی ها ؟

سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.

بلند تر غرید: 

ارغوان، جواب منو بده سکون نکن.

صبرم ته کشید با چشمای خیس و گلوی پر از بغض گفتم: 

چرا باید بگم؟ مگه تو چیکارمی؟ داداشمی؟ بابامی؟ چیکارمی؟

با این حرفم عصبانی تر شد و گفت: واقعا میخوای بدونی چیکارتم؟

+اره میخوام بدونم بگو دیگه چیکارمی؟

استرس کل وجودمو فرا گرفت تو دلم داشتن رخت میشستن 

_خودت خواستی.....

یهو اومد سمتمو با تمام قدرتش لبمو بوسید ( ماچیدش🤣) 

تا چند ثانیه تو شک بودم ، این پسره چه غلطی کرد با اجازه کی .

دستمو روی سینش گذاشتم و با تمام وجودم هلش دادم ، 

چشمام پر اشک شده بود از عصبانیت یه سیلی محکم نسارش کردم و با چشمای گریون به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. 

پشت من فورا اومد و سوار ماشین شد 

برا اینکه چشمم به چشمش نخوره صورتمو به سمت پنجره بیرون چرخوندم و گریه میکردم بعد از چند دقیقه که حرکت کردیم ....

هنوز گریه میکردم و تو شک بودم که چطور اینکارو کرد.

_ارغوان معذرت میخوام......

هنوز حرفش تموم نشده بود که با عصبانیت داد زدم

+چیو معذرت میخوای ها تو هیچ میدونی چند دقیقه پیش چیکار کردی

_ارغوان اشتباه کردم یه واکنش لحضه ای بود 

ببینشا با تمام پرویی داره توضیح ام میده 

+امیر هیچی نگو فقط من و ببر خونه تا از این بیشتر ازت متنفر نشدم