نیمه وجودم‍...❤️‍🔥17

Hilda Sarmady Hilda Sarmady Hilda Sarmady · 1404/2/3 20:37 · خواندن 3 دقیقه

و پارت آخر 

 

ساعت ۷ صبح بود که از خواب بیدار شدم 

انقدر گردنم درد میکرد که داشتم میمردم

اروم بلند شدم و گوشه تخت نشستم داشتم با خودم غرغر میکردم که نمیتونم بخوابم با اینکه چشمام قرمز شده. بعد از چند دقیقه غرغر کردن امیر از خواب بیدار شد

+چیشده ارغوان چرا نمیخوابی؟

با لبخند گفتم: چیزی نشده شما بخواب

+ارغوان دوساعته داری غر غر میکنی چیشده خب؟

_وقتی رو کاناپه خوابیده بودم نمیدونم چیشده گردنم از اون موقع درد میکنه نمیتونم بخوابم

+میخوای بریم دکتر؟

_نه خوب میشه

+ارغوان یه چیزی میگم بد برداشت نکن

_چی؟

+میخوای گردنتو ماساژ بدم؟

چشمام گرد شد .

_نه...خوب میشه ممنون

+باشع هرجور راحتی.

صورتشو از من گرفت و خوابید ، خیلی خوب میشد اگه ماساژ میداد گردنم داشت میشکست اما اونجوری دیگه خیلی صمیمی میشد همین که دستمو میگیره بسه.

اروم به بالشت پشت سرم تکیه دادم و سعی کردم بخوابم .بعد از چند دقیقه خوابم برد.

#۸_صبح

چشمامو باز کردم که دیدم تو بغل امیرم

داشتم سکته میکردم من کی اومدم این طرف خط.

سرم روی سینش بود و اون یکی دستش زیر سرم

قشنگ من و سمت خودش کشیدع بود .

یع حس خوبی داشتم دوست داشتم ساعت ها تو همین حالت بمونم .

اروم گوشیمو برداشتم دیدم ساعت ۸ صبح خواستم از بغلش بیام بیرون که محکم تر از قبل من و به خودش فشرد نمیتونستم حتی نفس بکشم .

یعنی بیدار بود ؟ عصبی شدم و چند ضربه اروم به صورتش زدم ببینم بیدار یا خواب اصلا تکون نخورد هیچ واکنشی نشون نداد .غرق خواب بود.

چاره ای نداشتم نمیتونستم تکون بخورم.

سرمو گذاشتم رو سینش و خوابیدم

ساعت ۱۱ ظهر با صدای الارم گوشی از خواب بلند شدم.

چشمامو اروم باز کردم،نگاهی به امیر انداختم که دیدم هنوز خوابه

اروم از بغلش اومدم بیرون، دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه. 

یه لحضه متوجه شدم که گردنم دیگه درد نمیکنه چطور ممکنه؟

یعنی من خواب بودم امیر گردنم و پاساژ داده ؟ نه، اگه اینکارو میکرد میفهمیدم.

بیخیال خداروشکر که دیگه خوب شدم.

رفتم سمت یخچال در و باز کردم و یه چیزایی اوردم بیرون و با اونا میز صبحونه رو اماده کردم.

ساعت تقریبا ۱۱:۳۰ دقیقه بود 

بعد از اتمام میز صبحونه به سمت اتاق رفتم .

رسیدم‌جلو در اتاق امیر و درحالی دیدم که تیشرتش و  میخواست بپوشه و درحال عطر زدن بود. 

اوف عجب بدنی داشت چه بازوهای خوش فرمی ، قند تو دلم اب شد محو تماشا کردنش بودم......

+ارغوان.....ارغوان....خوبی؟

تو فکر و خیال بودم که با صدای امیر رشته افکارم پاره شد.

_چی....ها....اره،اره خوبم

+به چی‌نگا میکردی؟

_هیچی....... اومدم صدات بزنم بیای صبحونه بخوری.

+باشه بریم.

باهم دیگه به سمت میز صبحونه حرکت کردیم.

+اووو چه کردی ارغوان

_بله دیگه من و دست کم گرفتی فکر کردی فقط دسپخت خودت خوبه؟

+نه میبینم شما ام یه چیزایی بلدی

_واقعا که امیر یه چیزایی، ببین املت درست کردم پنکیک تازه اونجا چیزای دیگه ام هست

+بریم ببینیم مزشونم مثل ظاهرشون خوشمزس.

نشسنیم سر میز و امیر یع لقمه از املتی که درست کردم و برداشت. 

+نه واقعا خوشمزس

_بله دیگه مگه فقط پیتزا های شما خوبه

زد زیر خنده .....

بعد از تموم شدن صبحونه روبه امیر گفتم.

+راستی امروز که از خواب بیدار شدم دیگه گردنم درد نمیکرد.

سرشو انداخت پایین و خودشو زد به کوچه علی چپ.

بلند تر گفتم.