نیمه وجودم‍...❤️‍🔥26

Hilda Sarmady Hilda Sarmady Hilda Sarmady · 1404/2/19 14:25 · خواندن 3 دقیقه

لایک و کامنت یادت نره 

 

#امیر

داخل ماشین بودم و درحال حرکت به سمت مشهد.

فکر و ذهنم درگیر ارغوان بود وقتی نیست انگار یه چیزی کمه.

اما چه فایده وقتی دوسم نداره. شاید هول شد نتونست چیزی بگه.

اما بازم من شانس خودمو امتحان میکنم.

+الو سلام مامان کجایی؟

_سلام پسرم اومدم مدرسه برای ثبت نام بچه ها

+مامان یه چیزی ازت میخوام اما نه نگو.

_بگو ببینم چیه پسرم.

+مامان من میخوان به عنوان معلم کلاس ۱۱ هم تو مدرسع خودمون تدریس کنم.

_اما امیر پسرم اینجا کل دانش اموزا دختر هستن نمیشه.

+مامان شما مدیر و مالک اون مدرسه ای میتونی درستش کنی .باشع ممنونم

_باشع پسرم باشع درست میکنم.

+ممنون.

گوشیو قطع کردم. انقدر خوشحال شدم کع حالتم دست خودم نبود.

یه صدایی از پشت ماشین میومد.

مثل یه شئی که بخوره به صندلی ها و صدا ایجاد کنه.

ماشینو زدم کنار و پیاده شدم.

در عقب و بازکردم که با به شئی استوانه شکل مشکی روبه رو شدم.

از روی کفی ماشین برداشتم.

این دیگه چیه؟

درشو باز کردم

یه رنگ قرمزی خود نمایی میکرد.

اها فهمیدم این رژلب اما اینجا چیکار میکنه.

پاینشو چرخوندم که یه رنگ قرمز جیغ ظاهر شد.

لبمو گاز گرفتم. فک کنم فهمیدم این برا چه کسیه.

اره این رژلب ارغوانه احتمالا از داخل کیفش افتاده.

در رژلب و بستم و سوار ماشین شدم.

تا چند دقیقه داشتم به رژلب نگا میکردم. گذاشتمش داخل داشبورد ماشین و حرکت کردم.

#یک‌هفته‌بعد 

فرم خوشگلمو اتو زدم و آماده شدم. جلوی آینه کوچولوی اتاقم نشستم.

یع کوچولو آرایش کردم و از همون عطر همیشگیم  زدم.

به خودم زل زده بودم دخل اینه دختری با چشم ابروی مشکی،پوست سفید،مژه های بلند،لب های قلوه ای و موهای بلند و مشکی میدیدم چش نخورم خیلی خوشگل بودم 

گونه های قرمزم جذابیتمو هزار برابر می‌کرد

از اتاق خارج شدم و ب سمت میز صبحونه حرکت کردم پدر و مادرم و دیدم که در حال صبحونه خوردن هستن 

+صبح بخیر

-صبح بخیر دختر بیا بشین

+چشم بابا جون 

رفتمو سر میز نشستم و شروع به صبحونه خوردن کردم کردم مشغول بودم ....

+ارغوان دخترم برا سرویس از مدرستون پرسیدم  گفتن برای این منطقه فعلا ماشین نیست اما به زودی یکی پیدا میشه

-باشه بابا جون

+امروز من کار دارم نمیتونم برسونمت برات تاکسی میگیرم برو 

-باشه بابا

بعد از تموم شدن صبحونه پدرم ی تاکسی خبر کرد و بعدشم رفت سرکار 

مشغول جمع کردن میز صبحونه بودم 

+دختر برو من خودم جمع میکنم

-نه مامان جون کمکت میکنم تازه هنوزم تاکسی نیومده 

+باشه ارغوان ببین چی میگم دخترم

-جونم مامان

+دختر سر کلاس با همکلاسی هات دعوا نکنی باشه فقط‌ حواست به درس و مشقت باشه 

-باشه مامان قول میدم

+باشع برو دخترم تاکسی منتظره 

محکم از گونه ش بوسیدم و ازش فاصله گرفتم کولمو برداشتم و کفشامو پوشیدم 

سوار تاکسی شدم

دل تو دلم نبود قراره بعد ۳ ماه عسل و ببینم دلم براش خیلی تنگ‌شده عسل دوست صمیمی منه و از کلاس اول باهم بودیم 

فقط امیدوارم داخل یک کلاس با هم باشیم. 

 

( این پارتو نسبت به بقیه طولانی تر دادم )

رسیدم جلو مدرسه 

از تاکسی پیاده شدم و هزینه شو به راننده تحویل دادم .

داخل حیاط کلی دانش اموز بود. نمیتونستم عسل و پیدا کنم.

جلو تر رفتم و به دور و برم نگاه میکردم که یهو یه دستی چشمامو مخفی کرد

دستمو گذاشتم رو دستش.

+عسل؟

دستاشو براشت پرید جلوم

_وایییی ارغوان 

همدیگرو بغل کردیم

+خیلی دلم برات تنگ شده بود عسل

_چه خوشگل شدی ارغوان چیکار کردی

+خیلی معلومه؟

_نه بابا شوخی کردم شیطون برا کی خوشگل کردی؟

+مگه باید بخاطر کسی باشه بخاطر دل خودمه 

_عااا مطمئنی

گرم صحبت شدیم....

صدایی از میکروفن پخش شد صف ببندید.

+اوف یعنی تو این سنم باید صف ببندیم

_غر نزن ارغوان مدیرمون خیلی سخت گیره مگه نمیشناسیش

+چرا میشناسم اما

_بیخیال بیا بریم سر صف

+اخع کدوم صف هنوز که نمیدونیم داخل کدوم کلاسیم

_بیا داخل یکی از صف ها وایستیم بعد میفهمیم.

همراه عسل رفتم سراغ اخرین صف حیاط و باهم دیگه وایستادیم.

خانم مدیرمون داشت اسم هارو میخوند.

بلخره رسید بهمون.

کلاس ۱۱A

مبینا.....

نادیا......

ارغوان راهگان...........

+وایی عسل خدا کنه داخل همین کلاس باشی

_باشع اروم باش، دارن اسم هارو میخونن.

دیانا.....

نازنین....

عسل کامیاب

+وایی دختر داخل یک کلاسیم .

محکم همدیگرو بغل کردیم.