سلام من برگشتممم

 

مهمان دار لیوان نوشیدنی مو پر کرد و با لحن پر از ناز و کشداری گفت:

چیز دیگه ای میل ندارید قربان؟

یه مقدار از نوشیدنیم سر کشیدم و بلند شدم حالا که خودش هم میخواست بدم نمیومد.

 

یکم باهاش بازی کنم تا بلکه تخلیه بشم.

به موهاش چنگ زدم و همون طور که بی رحمانه بهش نگاه میکردم گفتم:

اینکه همیشه خدمات ویژه ارائه میدی خوشم میاد

دختر با اینکه به خاطر کشیدگی موهاش درد زیادی احساس میکرد گفت:

-قربان... من در خدمت شمام

پوزخندی به جسارتش زدم و به طرف اتاق هلش دادم. 

نمیخواستم جلوی وکیل و بادیگاردا کاری انجام بدم هر چند اونا عادت داشتن به رفتار پر از خشونتم!

وارد اتاق که شدیم به طرف خودم برگردوندمش و اشاره کردم

-در بیار

مهمان دار با اشتیاق دستای لرزونش و جلو آورد

بلافاصله دامن مشکی و کوتاهش و بالا کشید.

 

اون دختر بارها سرویس ویژه داده بود و میدونست از چه طوری خوشم میاد.

اینم از مزیتهای هواپیمای شخصی بود که سالها پیش خریده بودم 

 

کمربند و دور دستم پیچیدم و بدون اینکه آماده ش کنم

هنوز به ده نرسیده بودیم که و با اشک و التماس گفت:

-قربان...لطفا رحم کنید

کمربند و بالا بردم و با تمام قدرت  روی دستش کوبیدم.صدای جیغش که بلند شد گفتم:

-اگه دستت و دوست داری پس سعی کن دیگه عقب نیاری 

نباید زود جا میزد.

از کبودیش که راضی شدم به موهاش چنگ زدم و وادارش کردم زانو بزنه:

-میدونی که باید چکار کنی؟

--میتونی بری

 

دختر آبی به صوراش زد و  با لبخند گفت:

 

-امیدوارم از خدماتم راضی باشید قربان

 

از هواپیما که پیاده شدم راننده منتظرم بود.

بعد از سوار شدن مستقیم به طرف عمارت پدریم رفتم.

 

جایی که سالها پام و توش نذاشته بودم و حالا تنها دلیلی که مجبورم میکرد به اونجا برم فوت بابا بود.

توی ماشین سعی کردم به چیزی فکر نکنم چون باید انرژی ذخیره میکردم برای دیدن فامیلی که ازشون فراری بودم.

لپ تاپم و روشن کردم و به نقشه ی جدیدی که تازه به دستم رسیده بود نگاهی انداختم.

نوشیدنیم و مزه کردم و برای حسین ایمیل زدم تا کارای اولیه رو انجام بده.

 

باید خیلی زود کار حفاری رو شروع و جزئیات نقشه رو بازسازی میکردم.

 

بعد از حدود نیم ساعت بالاخره رسیدیم.

 

وارد حیاط عمارت که شدیم لپ تاپ و بستم و لیوان نوشیدنی رو سر جاش برگردوندم.

 

ماشین های مدل بالایی که توی حیاط پارک بودن نشون میداد تمام اقوام اونجا جمعن.

 

با اینکه اصلا رقبتی به دیدن شون نداشتم اما ناچار بودم برای چند روز تحمل شون کنم.

روی موهای کوتاهم دستی کشیدم و نفسم و بیرون فرستادم.

 

راننده که در رو باز کرد پیاده شدم و همون طور که دکمه ی کتم و می بستم گفتم:

 

-وسایلم و به اتاق منتقل نکنید تا خودم دستور بدم

حواستون به نگهبانا هم باشه

-چشم قربان ،مطمئن باشید

وقتی خیالم از بابت همه چیز راحت شد به طرف عمارت حرکت کردم 

هوای اون خونه سمی بود،حتی گلا و درختا ها  رنگ بی رنگی به خودشون گرفته بودن.

صدای چند تا کلاغ هم از باغ پشتی به گوش میرسید و با صدای قرآن ادغام میشد.

 

همه چیز شبیه قبرستون های متروکه شوم و بد یمن به نظر میرسید.

دیگه هیچی مثل سابق نبود،قبلا این خونه صفای دیگه ای داشت ولی وقتی مادرم فوت کرد همه چیز به طرز عجیبی بی روح شد. 

حتی خاک حیاط هم تیره شده بود،درست مثل اهالی  خونه.

پیشکار که مثل همیشه جلوی در وایساده بود با دیدنم لبخند پررنگی زد و بعد از تعظیم کوتاهی گفت:

-خوش آمدید آقا 

بهتون تسلیت میگم،غم آخرتون باشه 

خوشحالم بازم میبینم تون

براش سری تکون دادم و گفتم:

 

-منم خوشحالم میبینمت پیرمرد 

اصلا عوض نشدی 

اقا نبی لبخند بی جونی تحویلم داد و گفت:

-ای آقا ...نفرمائید 

ما دیگه آفتاب لب بومیم

مهمون امروز و فرداییم معلوم نیست عزرائیل کی بیاد سراغ مون

کلافه دستی توی هوا تکون داد:

 

-ببخشید باز پر حرفی کردم

بفرمائید داخل همه منتظر شمان 

نفسم و نامحسوس به بیرون فوت کردم.

 

سعی کردم ظاهرم و خونسرد نشون بدم

 

دقیقا همون کاری که توش تبحر داشتم،مثل همیشه بدون اینکه چیزی از چهره م خونده بشه وارد خونه شدم

 

اما هنوز قدم دوم و برنداشته بودم که محکم با جسم ریزه میزه ای برخورد کردم

 

 

 

 

اینم از یه پارت طولانی